Скачать или смотреть ساخت انیمیشن داستانی «راز نوروز» با هوش مصنوعی .. Midjourney + Luma | EP029

قدم به قدم پروسه ساخت انیمیشن داستانی از نوروز با ابزارهای هوش مصنوعی ..

چت بات ChatGPT
https://chatgpt.com
( "متن پرامپت‌‌ها آخر دیسکریپشن " )

متن به عکس
https://midjourney.com

عکس به ویدیو
https://lumalabs.ai

صدای راوی (فارسی)
https://ivira.ai

افکت صوتی و موسیقی متن (بدون کپی رایت)
https://pixabay.com

تدوین ویدیو
https://capcut.com

00:00 درود
00:10 ایده
01:29 طراحی کاراکتر
07:42 تبدیل به شات
09:59 تبدیل به ویدیو
13:27 روایت
14:25 تبدیل به گفتار
15:19 جلوه‌های صوتی
16:14 تدوین فیلم
20:00 خروجی
•••

🎥 فیلم و انیمیشن با هوش مصنوعی (پلی لیست) ..
   • «فیلم و انیمیشن» 🎬  

🔍 چنل تلگرام ..
https://t.me/SohailDailamiLab

🎧 موزیکام ..
   • Discography  
Spotify: https://spotify.link/11j9yqKpmJb
SoundCloud:   / sohaildailami  
•••

#انیمیشن_midjourney #ابزار_تولید_فیلم_luma #هوش_مصنوعی

-------------------
[PROMPTS]
-------------------
ایده:
ایده کاراگاه گربه توی ذهنم هست به صورت انیمیشن دو بعدی
توی شیراز

میخوام استایلش یه استایل جدید و شخصی باشه هر چی هست دو بعدی

میتونه شیراز توی حال و هوای قبل از انقلاب باشه
اوایل دهه 50 اینا باشه
آره کلا همه عناصر کلاسیک و انیمیشن هم الهام از کارتون های کلاسیکه ولی یه هویتی قراره توی استایلش داشته باشه

یه پرامپت بنویس که بک گراند نداشته باشه تمرکز روی خود کاراکتر با زاویه های مختلف باشه
A noir-style anthropomorphic black cat detective, standing in different angles (front, side, and three-quarter views), wearing a long brown trench coat and a classic fedora hat. His hands are in his pockets, and he has deep yellow half-open eyes, exuding a mysterious yet charming aura. His posture is tall and firm, walking like a column, with a serious but slightly playful expression. The character should be isolated with a transparent or plain neutral background (white or gray), well-lit with soft cinematic lighting. Classic cartoonish yet stylish character design, high detail, sharp linework, semi-realistic rendering.

بریم سراغ سناریو
داستانش جوری باشه که با دختر بچه ی انسانی آشنا میشه و یه جوری هم به نوروز مرتبط باشه

پرامپت تمام شات های صحنه های سناریو رو بنویس

ادامه اش بده و به سال نو و سفره هفت سین ارتباطش بده

-------------------
طبق سناریو روایت رو کامل بنویس

روایت:
باران خیابان‌های سنگفرش را شسته بود.

همینطور پالتو و کلاهِ کارآگاه.

آرام قدم می‌زد و به سمت کافه‌ای برای صرف چای رفت.

چَشمَش به بساط کوچک تخم‌مرغ‌های رنگی زنِ جوان افتاد.

زن جوان با لبخند و نگاهی نافذ، یکی از آن ها را به کاراگاه داد و لحظه‌ای بعد هنگام رسیدن به خانه،
و ثانیه های قبل از تحویل سال همه چیز تغییر کرد.

کارآگاه اطرافش را نگاه کرد.
شیراز بود.
اما نَه شیرازی که او می‌شناخت.

سرگردان قدم زد. ناگهان، چَشمَش به ماشینی قدیمی‌تر از زمان خودش افتاد. مدل آن به ۲۰ سال قبل برمی‌گشت.

قدم‌هایش او را به بازار وکیل رساند.
جایی که صدای چانه‌زدن فروشنده ها، بوی ادویه‌های تند، و ازدحام مردم جریان داشت.

در بین جمعیت کلاه از سَرَش افتاد.

دختری کوچک با موهای فر و چشمانی بازیگوش،
کلاه را روی سَرَش گذاشته بود.

کارآگاه نگاهش را بین جمعیت چرخاند. حس کرد که این دختر، بیش از آنچه نشان می‌داد، درباره تخم مرغ گم شده می‌دانست.

خورشید کم‌کم پایین می‌رفت. آن دو همان‌جایی بودند که کارآگاه به این زمان کشیده شده بود.
وَ اکنون، به دنبال سرنخی برای بازگشت.

دخترک به اطراف نگاهی انداخت.

"بهتره تا شب صبر کنیم."

"مامانم همیشه می‌گفت آدم نباید چیزای مهم رو گم کُنه، ولی یه روز خودش هم رفت."

آن‌ها سنگی را دیدند که نوشته‌ای مشکوک بر آن حک شده بود.
کارآگاه سنگ را کنار زد. تخم‌مرغ نوروزی درون آن همچنان درخشان بود.

وَ ناگهان، دوباره در ۱۳۵۰ بود.

اما دختر را نمی‌دید.

در آن سوی سفره‌ی هفت‌سین، لحظه‌ای نمایان شد که فراتر از زمان بود.
سیمرغ، پارسا را به سفری خیالی برد.
سفری که با شروعی نه چندان زیبا همراه بود.
خودش را در میان این صحنه‌ها دید.
نَه آن‌طور که بود، بلکه آن‌طور که می‌توانست باشد.

سیمرغ با آرامش گفت:
"هنر تو می‌تواند نورِ امیدبخش باشد، حتی در تاریک‌ترین لحظات."
د
پارسا به استودیوی خود بازگشت، اما این بار با چشمانی نو.
چشمانی که تاریکی را نَه به عنوان پایان، بلکه به عنوان آغاز می‌دید.
رنگ‌ها، یکی پس از دیگری، دوباره زنده می‌شدند.

اثر جدید پارسا در گالری به نمایش گذاشته شد.
مردم از دیدن آن شگفت‌زده شدند.
دنیا به او گفت: تو دوباره خودت را پیدا کردی.

وَ این بار پارسا می‌دانست که الهام همیشه در قلبش جریان دارد.