تاریخ تمدن قسمت۱۸۱-فصل شانزدهم :نزاع فلسفه و دین-امپدوکلس-سوفسطاییان

Описание к видео تاریخ تمدن قسمت۱۸۱-فصل شانزدهم :نزاع فلسفه و دین-امپدوکلس-سوفسطاییان

فصل شانزدهم :نزاع فلسفه و دین

امپدوکلس
سوفسطاییان
اِمپِدوکلِس


ایدئالیسم، حواس را ناچیز میشمارد، و ماتریالیسم، روح را. آن یک، همه چیز را تفسیر میکند، جز جهان; و این یک ،بر همه چیز توجه دارد، جز به حیات. برای آمیختنِ این “نیمۀ حقایق”، لازم بود که اصلی زنده و متحرک، یافت شَوَد تا بتواند بینِ ساخت و نِمو و بینِ اشیا و فکر، میانجی شود. آناکساگوراس این عامل را در “عقلِ جهانی” نهفته میدانست و اِمپِدوکلِس آن را در نیروهایی که موجبِ تحول و انقلاب میشوند جستجو میکرد.


اِمپِدوکلِس یکچند نزدِ حکمای فیثاغورسی به تحصیل پرداخت، ولی هنگامی که رشدِ فکری یافت، پاره ای از عقایدِ سِرّی آنان را فاش ساخت و از آن جمع رانده شد. وی به عقیدۀ تناسخِ ارواح، سخت دلبستگی یافت و با شور و شوقِ شاعرانه گفت که خود “در روزگارانِ پیش، وقتی: جوانکی بوده، بعد دوشیزه ای شده، سپس به صورتِ بوته ای پرگل درآمده، آنگاه پرنده ای گشته، و بارِ دیگر تغییرِ صورت داده، به شکلِ یک ماهی، در خاموشیِ اعماقِ دریا به شناگری پرداخته است.” اِمپِدوکلِس گوشتخواری را مذموم میدانست، و آن را نوعی آدمخواری میشمرد; زیرا مگر این حیوانات خود روزگاری انسان نبوده اند؟ وی معتقد بود که همۀ آدمیان، زمانی از خدایان بوده اند; اما، به علتِ ناپاکی و ارتکابِ اعمالِ ناشایست، مقامِ آسمانیِ خویش را از دست داده اند; میگفت که در روحِ خویش، بی گمان، آثاری از الوهیتِ قبل از تولد، احساس میکند. “من از جلالی عظیم و سعادتی بیحد سقوط کرده، و اکنون با موجوداتِ فانی، بر روی این زمین، سرگردان شده ام.” اِمپِدوکلِس، که بر آسمانی بودنِ اصلِ خویش یقین داشت، کفشِ طلا برپا میکرد، جامۀ ارغوانی میپوشید، و تاجِ گل بر سر مینهاد. وی خود با فروتنی به هم میهنانِ خویش میگفت که آپولون دوستدارِ اوست، و فقط نزدِ دوستانش از خدا بودنِ خود سخن میگفت. او مدعی بود که نیروهای فوقِ طبیعی دارد; به سِحر و جادو میپرداخت، و میکوشید که با این گونه اعمال، اسرارِ سرنوشتِ انسانی را از جهانِ دیگر باز ستاند. میگفت با سِحرِ کلامِ خویش ، بیماران را شفا میبخشم، و جمعِ کثیری را نیز شفا بخشید، چنانکه مردمِ آن دیار ،به گفتۀ وی، نیمه اعتقادی حاصل کردند. اِمپِدوکلِس در حقیقت، پزشکی دانشمند بود، در این علم، آرایِ بسیار به میان آورد، و در روانشناسی و روانپزشکی، ماهر و صاحبنظر بود. وی در سخنرانی نیز تواناییِ تمام داشت. از قراری که ارسطو میگوید، اصولِ علمِ بَلاغت را او اختراع کرد، و گورگیاس، که این علم را چون کالایی در آتن میفروخت، شاگردِ وی بود. اِمپِدوکلِس مهندسی بود که برای نجاتِ شهرِ سِلینوس، باطلاق ها را زِهکشی کرد و مَجرایِ جویها را تغییر داد. وی سیاستمدارِ با شهامتی بود که، گرچه خود از اشراف به شمار میرفت، به رهبریِ شورشی که بر ضدِ اَشرافیتِ محدود و "کوتاه بین"، پدید آمده بود برخاست، از فرمانرواییِ مطلق امتناع کرد، و دموکراسیِ معتدلی برقرار ساخت.


اِمپِدوکلِس، شاعر نیز بود، و دو منظومه ای که به نامِ "در بابِ طبیعت" و "در بابِ تَطهیرات" از او برجای مانده، چنان استادانه به نظم درآمده است که ارسطو و سیسِرون، وی را در شمارِ شُعَرایِ بزرگ قرار دادند، و لوکرِتیوس با تقلیدِ آثارِ وی، به تکریمش پرداخت. "دیوجِنِس لائِرتیوس" گوید: “هنگامی که اِمپِدوکلِس به مسابقاتِ اولمپک میرفت، همۀ نظرها به سوی وی معطوف میشد; و نامِ هیچ کس چون نامِ او بر زبانها جاری نبود.” خلاصۀ کلام، شاید وی یکی از خدایان بود.


از اشعارِ اِمپِدوکلِس فقط 475 بیت برجا مانده، و در ضمنِ آن، اشاراتی کوتاه و ناقص به فلسفۀ وی رفته است. وی از فلاسفۀ اِلتِقاطی بود، و در هر یک از فلسفه ها حکمتی میدید; با عقیدۀ پارمِنیدس، که ارزشِ ادراکاتِ حسی را یکسره انکار میکرد، موافق نبود; و هر یک از حواس را “راهِ دریافت” میدانست. به عقیدۀ او، احساس، از جدا شدنِ ذرات از اشیا و رسیدنِ آنها به مَساماتِ حسی پدید میآید; بنابراین، نور تا از خورشید به ما برسد، مدتی وقت میگیرد; چون زمین مانعِ رسیدنِ اشعۀ خورشید گردد، شب پیدا میشود; همۀ موجوداتِ جهان ، از چهار عنصر ترکیب یافته اند: هوا (باد)، آتش، آب، و خاک; و در این عناصر، دو نیروی اساسی کارگر است: جذب و دفع، یا عشق و بیزاری; ترکیب و تجزیۀ دایمیِ این عناصر، بر اثرِ عواملِ فوق، جهانِ اشیا و تاریخ را به وجود میآورد; اگر عشق یا "میلِ ترکیب" غلبه یابد، ماده به گیاه مبدل میشود و موجوداتِ آلی به سیرِ تکاملی رو مینهند; همچنانکه عقیدۀ تناسخِ ارواح، سرگذشتِ همۀ روانها را یکی میداند، بینِ دو جنس یا دو نوع نیز در طبیعت ، چندان فرقی نیست: مثلا “مویِ بدنِ انسان و حیوان، برگهای درختان، بالهای پرندگان و ماهیان، همه یک چیزند”; همۀ انواعِ اعضا و اَشکال را، طبیعت به وجود میآورد; و “عشق” آنها را به یکدیگر میپیوندد; از این پیوند، گاه موجوداتی غریب و شگفتانگیز پدید میآیند که چون با محیطِ خود سازگار نیستند، نابود میشوند;

Комментарии

Информация по комментариям в разработке