داستان رابعه و بکتاش : اثری از الهی نامه عطار نیشابوری

Описание к видео داستان رابعه و بکتاش : اثری از الهی نامه عطار نیشابوری

لینک حمایت مالی کاملا اختیاری از دیپ استوریز:
https://www.youtube.com/channel/UCygb...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
لینک زندگینامه رودکی: پدر شعر و ادب پارسی
   • زندگینامه رودکی : پدر شعر و ادب فارسی...  
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک زندگینامه رابعه بلخی - مادر شعر و ادب پارسی
   • رابعه بلخی : اولین زن شاعر فارسی و یک...  
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیری سخت عالی رای بودی

که در سر حدِّ بلخش جای بودی

بعدل و داد امیری پاک دین بود

که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی

بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی

ز رایش فیض و فر شمس و قمر را

ز جودش نام و نان اهل هنر را

ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی

بهم گرگ آشتی کردند حالی

ز سهمش آب دریاها پر از جوش

شدی چون آتش اندر سنگ خاموش

ز زحمت گر کهن بودی جهانی

ز خاطر محو کردی در زمانی

ز قهرش آتش ار افسرده بودی

چو انگشتی شدی اندر کبودی

ز جاه او بلندی مانده در چاه

چه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاه

ز حلمش کوه بر جای ایستاده

زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ

ولیکن چشم پر نم در دل سنگ

ز تابش برده خورشید فلک نور

جهان را روشنی بخشیده از دور

ز جودش بحر و کان تشویر خورده

گهر در صُلب بحر و کان فشرده

ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده

ولیک از شرم او در زیر پرده

ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده

ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده

امیر نیک دل را یک پسر بود

که در خوبی بعالم در سَمَر بود

رخی چون آفتابی آن پسر داشت

که کمتر بنده پیش خود قمر داشت

نهاده نام حارث شاه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش

که چون جان بود شیرین و عزیزش

بنام آن سیم بر زَین العرب بود

دل آشوبی و دلبندی عجب بود

جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت

بخوبی درجهان او بود کآن داشت

خرد در عشق او دیوانه بودی

بخوبی در جهان افسانه بودی

کسی کو نام او بُردی بجائی

شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی

مه نَو چون بدیدی ز آسمانش

زدی چون مَشک زانو هر زمانش

اگر پیشانیش رضوان بدیدی

بهشت عدن را بی‌شان بدیدی

سر زلفش چو در خاک اوفتادی

ازو پیچی در افلاک اوفتادی



کمر بسته چو جوزا ماه او را
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام

چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام

دو زنگی بچّه هر یک با کمانی

بتیر انداختن هر جا که جانی

چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد

دل عشّاق را آماج گه کرد

شکر از لعل او طعمی دگر داشت

که لعلش ز هر دارو در شکر داشت

دهانش درج مروارید تر بود

که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی

نثار او شدی هر جان که بودی

لب لعلش که جام گوهری بود

شرابش از زلال کوثری بود

فلک گر گوی سیمینش ندیدی

چو گوی بی سر و بُن کی دویدی

جمالش را صفت گفتن محالست

که از من آن صفت کردن خیالست

بلطف طبعِ او مردم نبودی

که هر چیزی که از مردم شنودی

همه در نظم آوردی بیک دم

بپیوستی چو مروارید در هم

چنان در شعر گفتن خوش زبان بود

که گوئی از لبش طعمی در آن بود

پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت

بدلداری بسی تیمار اوداشت

چو وقت مرگ پیش آمد پدر را

به پیش خویش بنشاند آن پسر را

بدو بسپرد دختر را که زنهار

ز من بپذیرش و تیمار میدار

زهر وجهی که باید ساخت کارش

بساز و تازه گردان روزگارش

که از من خواستندش نام داران

بسی گردن کشان و شهریاران

ندادم من بکس گر تو توانی

که شایسته کسی یابی تو دانی

گواه این سخن کردم خدا را

پشولیده مگردان جان ما را

چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت

پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت

بآخر جانی شیرین زو جدا شد

ندانم تا چرا آمد چرا شد

بسی زیر و زبر آمد چو افلاک

که تا پای و سرش افکند در خاک

کمان حق ببازوی بشر نیست

کزین آمد شدن کس را خبر نیست

که می‌داند که بودن تا بکی داشت

کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت

پدر چون شد بایوان الهی

پسر بنشست در دیوان شاهی

بعدل وداد کردن در جهان تافت

جهان از وی دم نوشیروان یافت

رعیّت را و لشکر را دِرَم داد

بسی سالار را کوس و عَلَم داد

بسی سودا زهر مغزی برون کرد

بسی بیدادگر را سرنگون کرد

بخوبی و بناز و نیک نامی

چو جان می‌داشت خواهر را گرامی

کنون بشنو که این گردنده پرگار

ز بهر او چه بازی کرد برکار

غلامی بود حارث را یگانه

که او بودی نگهدار خزانه

بنام آن ماه وش بکتاش بودی

ندانم تا کسی همتاش بودی

بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود

غم عشقش عجب منصوبهٔ بود

مَثَل بودی بزیبائی جمالش

همه عالم طلب گاروصالش

اگر عکس رخش گشتی پدیدار

بجنبش آمدی صورت ز دیوار

چو زلف هندوش در کین نشستی

چو جعد زنگیان در چین نشستی

چو زلفش سر کشان را بنده می‌داشت

چنان نقدی ز پس افکنده می‌داشت

چو دو ابروش پیوسته به آمد

کمانی بود کاوّل در زه آمد

غنیمی چرب چشم او ازان بود

که با بادام نقدش در میان بود

صف مژگانش صف کردی شکسته

بزخم تیرباران از دو رَسته

دهانی داشت همچون لعل سفته

درو سی دُرّ ناسفته نهفته

یکی گر سفته شد لعل دهانش

نبود آن جز بالماس زبانش
__________________________________________________________________________________________

اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]

Комментарии

Информация по комментариям в разработке