Logo video2dn
  • Сохранить видео с ютуба
  • Категории
    • Музыка
    • Кино и Анимация
    • Автомобили
    • Животные
    • Спорт
    • Путешествия
    • Игры
    • Люди и Блоги
    • Юмор
    • Развлечения
    • Новости и Политика
    • Howto и Стиль
    • Diy своими руками
    • Образование
    • Наука и Технологии
    • Некоммерческие Организации
  • О сайте

Скачать или смотреть پارت بیست و پنجم داستان گمشده💔🥲

  • dastanak | داستانَک
  • 2025-09-14
  • 10558
پارت بیست و پنجم داستان گمشده💔🥲
  • ok logo

Скачать پارت بیست و پنجم داستان گمشده💔🥲 бесплатно в качестве 4к (2к / 1080p)

У нас вы можете скачать бесплатно پارت بیست و پنجم داستان گمشده💔🥲 или посмотреть видео с ютуба в максимальном доступном качестве.

Для скачивания выберите вариант из формы ниже:

  • Информация по загрузке:

Cкачать музыку پارت بیست و پنجم داستان گمشده💔🥲 бесплатно в формате MP3:

Если иконки загрузки не отобразились, ПОЖАЛУЙСТА, НАЖМИТЕ ЗДЕСЬ или обновите страницу
Если у вас возникли трудности с загрузкой, пожалуйста, свяжитесь с нами по контактам, указанным в нижней части страницы.
Спасибо за использование сервиса video2dn.com

Описание к видео پارت بیست و پنجم داستان گمشده💔🥲

ادامه داستان:
مادرم تا فهمید حرف مادرتو تکرار کرد و گفت به هیچ کسی هم نگیم
اگه بعداً هم یه نفر گفت که این بچه نمی‌خوره به سن و سالش
حرف تو حرف بیاریم و نذاریم بفهمن که مال خودتون نیست
گفت منم به همه میگم که عروسم شش ماهه به دنیا آورده و کار خدا ،بچه‌اش سالم مونده
شش ماه تموم از خونه بیرون نرفتیم
اون بچه‌ هم روز به روز بزرگتر میشد و ما نمی‌دونستیم چه جوری برایش شناسنامه بگیریم
تا اینکه یه روز اتفاقی از طرف یکی از دوستام فهمیدم که یکی دیگه از دوستام تو اداره ثبت احوال استخدام شده ...
می‌دونستم آدم درست حسابی نیست
برام تعجب بود چه شکلی تونسته استخدام رسمی بشه!
از این‌هایی بود که به خاطر پول همه کار می‌کردند...
تا به مادرت گفتم گفت من هرچی طلا دارم می‌فروشم برو بده بهش تا برای این بچه شناسنامه بگیریم
از طرف همون دوستم شماره شو پیدا کردم و بهش زنگ زدم
اون موقع خودش مجرد بود
یه روز خونه مون دعوتش کردم و ماجرا رو همراه با مادرت بهش گفتیم
از خدا خواسته قبول کرد
اونی که دارم میگم همین سعید شوهر جدید مادرت بود‌..
نمی‌دونستم سعید از کجا ماجرای قبل از ازدواجم رو می‌دونست اما یه روز کنارم کشید و گفت خانمت می‌دونه که قبل ازدواج اینجوری شدی ؟
منم انقدر رنگ و روم پرید و جا خوردم که نتونستم انکار کنم
ازش قول گرفتم که بین خودمون بمونه چند سالی هم دهنش بسته بود و چیزی نگفت
اما یه شب آخر زهر خودشو ریخت و‌همه قضیه رو به مادرت گفت...
تو خونمون جنگ جهانی شد
انقدر که مادرت عصبانی شد و به هم ریخت
البته حقم داشت چون عامل تمام بدبختی‌ها و حرف های درشتی که این چند وقت شنیده بود، من بودم که بزدلانه خودمو پشت سرش قایم کرده بودم
منم بهش قول دادم که تا آخر عمرم به دلش راه برم
دست از پا خطا نکنم و خودمو مدیونش بدونم
مادرتم حالا یا مجبور بود یا مهر اون بچه به دلش نشسته بود زود راضی شد و روال زندگیمون به سابق برگشت اما من دیگه با سعید قطع رابطه کردم البته دیگه کاریش هم نداشتم چون شناسنامه اون بچه رو که گرفته بودم و اسم خودم و مادرت تو شناسنامه‌اش ثبت شده بود و خیالممون راحت بود
اون بچه هر روز بزرگ و بزرگتر می‌شد و به زندگیمون نور و قشنگی می‌بخشید
اوایل فامیل خیلی شک کردن اما بعداً اون‌ها هم پذیرفتند که اون بچه مال ماست
دخترمون هفت هشت سال شده بود که یه مشکل تو شناسنامش پیش اومد و من مجبور شدم دوباره با سعید ارتباط بگیرم..
سعید این بار خودش هم ازدواج کرده بود و البته نه با یه خانم مجرد !
انگار که خانمش قبلاً متاهل بوده و یه دختر ده ساله هم داشته
اون موقعی که من با سعید ارتباط گرفتم دختر دومش هم داشت برای همین بعد از اینکه کارامونو با یه مبلغ بزرگتر انجام داد رفت و آمدمون شروع شد
چون سعید دختر داشت دخترمو از تنهایی در می اورد، برای همین مادرت اصرار می‌کرد که این رفت و آمد را ادامه دهیم... چند سالی هم ادامه‌دار بود تا اینکه متوجه نگاه‌های بد سعید به مادرت می‌شدم
اصلاً از نگاه‌هاش خوشم نمی‌اومد
احساس می‌کردم به حریم خونوادم تجاوز میشه
برای همه رفته رفته ارتباطمونو کم کردیم و بعد هم قطع کردیم
دخترمون بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه روزی شاهد ِخیانت مادرش با رفیق صمیمی پدرش شد
روزی که اومد طرف درستِ ماجرا ایستاد و قضیه رو به پدرش گفت
پدرش تا اومد عصبانی بشه و حقشون را کف دستاشون بذاره جفتشون تهدید کردن که رازشو برملا می‌کنند...
پدرش با قلب شکسته‌ و دل خونین مجبور شد از بزرگترین خیانت زندگیش بگذره تا دخترش تو سن حساسِ نوجوانیش متوجه گذشته تلخش نشه اما حالا دیگه پدرش بریده
البته دخترشم حقشه که بعد از بیست و‌پنج سال بدونه پدرش ،پدر واقعیش نیست، مادرش ،مادر واقعیش نیست...
اون دختر بچه ای‌ که‌ اون شب زیر بارون پیداش کردیم که تمام زندگی منو مادرش شد تو بودی!مهتاب من !
کسی که شاید اولین بار ما نجاتش دادیم اما تو بارها ما را تو این زندگی نجات دادی….
اگه الان این ها رو بهت گفتم فقط به اصرار فاطمه بود که بهم گفت حقشه که‌بدونه شاید بخواهد دنبال فامیلش بگرده وگرنه اگه به خودم بود این خونه و زندگی و هرچی که داشتم رو می‌دادم و نمی‌ذاشتم تا پایان عمر خودم متوجه این قضیه بشی.
چون برای من تو بالاتر از یه دختر واقعی هستی
شاید خودخواهی بود اما دلم نمی‌خواست دوست داشتنتو از دست بدم.
دلم نمی‌خواست بابا گفتن از ته دلتو از دست بدم
آخه تنها کسی که برام مونده تویی!
مادرت که اونطور گذاشت و رفت
از اون زندگی پر عشق فقط تو موندی.
حالا دیگه تصمیم با خودته دیگه به اندازه کافی بزرگ شدی
مستقل هستی می‌تونی برای زندگیت تصمیم بگیری اما بابا جون اینو مطمئن باش من اگه می‌تونستم اون شب پدر واقعیت رو پیدا کنم دریغ نمی‌کردم.
من چند باری بعد از این قضیه برگشتم روستا و پرس و جو کردم اما هیچی پیدا نکردم انگار این زن ناشناس بود
کسی از وجودش خبر نداشت
(ادامه فردا ساعت 16)

برای خوندن ادامه داستان سابسکرایب کنید 🫀🔔

پارت بیست و پنجم داستان گمشده

Комментарии

Информация по комментариям в разработке

Похожие видео

  • О нас
  • Контакты
  • Отказ от ответственности - Disclaimer
  • Условия использования сайта - TOS
  • Политика конфиденциальности

video2dn Copyright © 2023 - 2025

Контакты для правообладателей [email protected]