لطف الله میثمی: فتوا تجربه ای بسیار تلخ

Описание к видео لطف الله میثمی: فتوا تجربه ای بسیار تلخ

در نشست «بازخوانی پرونده فتوای اعلام مرز با مارکسیستها» که با حضور جمعی از افرادی که آن سالها و روزها را تجربه کرده بودند برگزار شد، لطف الله میثمی نیز خاطراتش را بیان کرد. دراین پس شما صحبتهای لطفا لله میثمی را می شنوید و بخشی از صحبت های ایشان نیز در کپش آمده است
من از شهریور 1350 شروع می‌کنم و سریع می‌آیم به سال 1354. شهریور 50 هبران سازمان مجاهدین 6 ماه تعقیب مراقبت می‌کردند ما متوجه نبودیم. وقتی هم متوجه می‌شدیم نمی‌توانستیم فعال باشیم. بعد دستگیر شدند و زندان قزل قلعه و اوین. ابتدا ساواکی‌ها بچه‌های مجاهد و فدایی رو با هم در یک بند و یک سلول می‌انداختند و تصورشون این بود که این‌ها با یکدیگر درگیر می‌شوند و یک چپ و راستی به وجود می‌آید و حاکمیت خودشان برقرار می‌شود. برخلاف تصور آن‌ها بندها خیلی با هم سازگار بودند. حتی ما ماه رمضان که می‌شد 30 نفر بودیم در بند، هفت نفر نمازخوان بودیم، مقابل درب خروجی می‌خوابیدیم و سحریمان هم در پلاستیکی که صدا نداشته باشه می‌گذاشتیم. و هیچ کدام از این‌ها بیدار نمی‌شدند. بعد مدتی رفتار ما را که دیدند، اصلاً دیدشان نسبت به جنبش اسلامی عوض شد. و بعد از مدتی ساواکی‌ها که دیدند ما انقدر با هم مهربان هستیم و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز داریم، آمدند مسلمان‌ها را جدا کردند از مارکسیست‌ها. آن‌ها در یک اتاق بودند و ما هم در یک اتاق دیگر. بعد اعدام‌ها شروع شد و بعد هم بازجویی‌ها. ما رفتیم زندان جمشیدیه و از جمشیدیه رفتیم قصر. در جمشیدیه هم همین هماهنگی برقرار بود. با هم ورزش می‌کردیم و سفره‌مان یکی بود. به زندان قصر هم که رفتیم تقریباً یک کمون متحدی بود متشکل از 150 نفر. بیشتر کمون اصلی برای فدایی‌ها و مجاهدین بود. بعضی گروه‌ها هم جدا بودند. واقعاً همه کارهایمان با هم بود و توافق شده بود که با همدیگر بحث‌های فلسفی نکنیم.
بعد زمستان سال1351 ما را بردن شیراز. آنجا باز 151 نفر در یک بند بودیم. یک گروهی را دستگیر کرده بودند به نام گروه مهندس طاهری. این‌ها در پیوند با مجاهدین بودند. و خیلی شکنجه‌شان کرده بودند و یکی از بچه‌ها به نام دیباج شهید شده بود، یکی در اثر شکنجه مجروح شده بود. بعد آمدند در بند و باز همه با هم بودیم. حتی آشپزخانه هم دست ما بچه‌های مجاهد بود. در این گیر و دار بود که گفتن آقای مهندس طاهری احتیاط‌هایی دارند. مثلاً میوه برایشان می‌آمد، در یک کمون بزرگ نریزند. جدا زندگی کنند. من خودم مسئول مهندس طاهری بودم وقتی دیالوگ‌هایمان به نتیجه نرسید، گفتیم خوب است از آیت‌الله بزرگ آنجا، آقای محلاتی استفتاء کنیم. بعد که استفتاءنامه نوشتند و دادند به ملاقاتی. ایشان هم در جواب گفته بود به هیچ وجه جدا نشوید چون حکم اسلام وحدت است و به هیچ وجه جدایی به صلاح نیست. بعد این‌ها وسایلشان را دوباره آوردند در کمون. و گفته بودند که اگر کسی خیلی احتیاط دارد، طوری که کسی نفهمد، بعد از غذا خوردن، برود دستشویی و طوری که کسی نبیند، آب در دهانش کند و بیرون بریزد. و خب ما باز با هم بودیم تا اینکه شورشی شد و اتاق‌ها از هم جدا شد و یک حادثه تلخی بود که وقتی امام جمعه شیراز، حجت الاسلام حائری شیراز که فوت شد، یک عده را دستگیر کردند و بازجوییشان خوب نبود ولی در زندان که می‌رفت خیلی تلخ بود. اتفاقاً با چند تا از افسران حزب توده در یک اتاق بودند. بعد آقای کیمنش یکی از افسران حزب توده، یادم هست با اینکه چپ بود اما وسواسی بود. یعنی یک سیب را چندبار می‌شست. با مایع و آب می‌شست. بعد یک بار سیب را تعارف آقای حائری کرد. او گفت من نمی‌خورم چون شما نجس هستید! کیمنش گفت آخه خشک است و او پاسخ داد حتی خشکش هم نجس است! بعد می‌گوید بیاید با هم بحث خدا بکنیم. این‌ها هم زیر بار نمی‌روند. یعنی ببینید برخورد ایشان چطور بود. حائری برخلاف خودش، برادر بزرگش خیلی با ماها هماهنگ بود. حائری بزرگ. بعد از این جریان من آزاد شدم در سال 1352. و خب هرجا می‌رفتیم این مسائل را با بعضی علما بررسی می‌کردیم. یک روز چهارشنبه در منزل مرحوم طالقانی بودم. و جالب اینکه قرارمان هشت صبح بود و وقتی که رفتم، دیدم لای در باز است و خودشان هم پشت در ایستاده‌اند. که کسی من را نبیند و دستگیر کند. چهار ساعت با هم صحبت کردیم. میان این صحبت‌ها، بحث همین رابطه باخدا و بی‌خدا شد. ایشان گفتند سعی کنید طوری بشود که این جنبش ادامه پیدا کند و اتحاد باشد. و گفت البته می‌دانید که در فقه ظاهری هرکس خدا را قبول نداشته باشد نجس است. ولی یک کاریش می‌شود کرد. دیگه ما خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. دوره مخفی شدنمان بود. زمستان 1352. رابطه ما با چپی‌ها خیلی خوب نبود. کلک‌های زیادی به ما می‌زدن. فرض کن ما بهشون نقشه بی‌سیم رو داده بودیم. و این‌ها بی‌سیم درست کرده بودند. اما من یادم هست وقتی که بی‌سیمشان لو رفت به ما نگفتند. یک نفر در بازجویی گفته بود. یک روز من در خانه تیمی نشسته بودم پشت بی‌سیم و دیدم انگار یک نفر را می‌خواهند دستگیر کنند که خیلی به ما نزدیک است. ولی آدرس مهرآباد جنوبی می‌دهند و خیابان شمشیری و این‌ها. من همه صداها را ضبط کردم. داستان این بود که حمید اشرف را می‌خواستند جلوی پلی تکنیک دستگیر کنند و فرار کرده بود رفته بود. حمید اشرف با مهارت خاصی که داشت کلاه بازاری سرش کرده بود و در رفته بود. ولی خب تعقیبش کردند تا میدان خراسان و آنجا هم کشتنش. ما همه این‌ها رو ضبط کردیم. بعد بهرام آرام آمد. عصبانی بود که چرا به ما نگفتند و خیلی می‌خواست درگیر بشه باهاشون. گفتم در این جنبش ما باید اتحاد داشته باشیم. و این یک راه درازمدتی است.
#سید_محمود_طالقانی #آیت_الله_طالقانی #مجتمع_فرهنگی_آیت_الله_طالقانی #پدر_طالقانی #طالقانی_و_زمانه_ما #تاریخ #کتابخانه_آنلاین_طالقانی_و_زمانه_ما #فتوا #نجاست #فتوای_مارکسیست_ها #هاشمی رفسنجانی #اتحاد #لاهوتی #آیت_الله_منتظری #لطف_الله_میثمی #مهدوی_کنی #ربانی_شیرازی #محمدی_گرگانی #بهمن_بازرگانی #کیوان_صمیمی #محمود_عمرانی #جلال_صمیمی

Комментарии

Информация по комментариям в разработке